پيام دوستان
كيوان گيتي نژاد و
92/4/18
بست است مگر ما ديده نداريم آنکه عيب جو شود عيبش از آنکه عيب کردست بيشتر است چو او درخفا گناهي کرده که شايدبه توبه رستگاري يابد ولي آنکه او را رسم کشد تا ديده بر جامه دارد بايد گناه کرده بر نفس بر تن خسته از بي کسي برجان دراميخته از پياله اي سوراخ درکشد
من در پي آن فصلم که در آن دروغ هم در غالب راستي ريزند و منقوش و غالبي درخور با تن منقوش به طريق و حدوث وقايع خطي بطلان کشند تا بفهمد من بشر که اگر خدا خواهد خوب رابد مي توان ديد و بدي را در خوبي مي توان جست و خوب را از کالبد جفا و چند رنگي به يک غالب نيک بختي مي توان سفت فقط اگر خدا خواهد و تو هم اندر پي خواستش رياضت و جفاي زمانه را يک دم درکشي بي آنکه ذره اي بد خلقي و چيزي جز شکر گويي
+
دعــــاي بـــاران چــــرا ؟/
دعــــاي عشـــــــق بــخـــوان !/
ايـــن روزهــا دلـــها تشــنه تــرند تـــا زميــــن ،
......
/خـــدايــــــــا...../
کمــــي عشـــــــق ببــــار
مهدي فداي مهدي عج!!
92/4/9
+
زن به خاطر طبيعتش شکننده ست/
اما بيشتر از هر کسي تحمل درد رو داره/
تنها چيزي که مقاومت يک زن رو ميشکنه/
تو خالي از آب در اومدن کسي هست که عاشقش بوده ...
گروه جرقه ايراني
91/4/9
اين بار اگر زن زيبايي ديديد / هوس را زنده به گور کنيد !/ و خدا را شکر کنيد براي خلق اين زيبايي/ زير باران اگر دختري را سوار کرديد/............
زن بخاطر طبيعتش شکننده است... فکر نکنم منظورش اين باشه که خوده زن شکننده هست منظورش اينه اين طبيعتشه که يکي ديگه رو بشکونه...
+
سلاممممم به دوستايه گلم .خوبيد؟ کسي هست ؟
گروه جرقه ايراني
91/4/9
+
نه آبي دريا در چشمانش نشسته / نه سياهي شب/ معشوق من/ يک آدم معموليست / با يک جفت چشم معمولي / و من دوستش دارم
گروه جرقه ايراني
90/8/16
+
بانک ملي، زنانه و مردانه شد :دي
zohoor-e-monji
90/4/19
+
قطاري که به مقصد خدا مي رفت ? لختي در ايستگاه دنيا توقف کرد و پيامبر رو به جهان کرد و گفت: مقصد ما خداست، کيست که با ما سفر کند ؟ کيست که رنج و عشق توامان بخواهد ؟ کيست که باور کند دنيا ايستگاهي است تنها براي گذشتن ؟ قرن ها گذشت اما از بيشمار آدميان جز اندکي بر آن قطار سوار نشدند . از جهان تا خدا هزار ايستگاه بود . در هر ايستگاه که قطار مي ايستاد .
پرنسس
90/4/16
کسي کم مي شد . قطار مي گذشت و سبک مي شد . زيرا سبکي قانون راه خداست .
قطاري که به مقصد خدا مي رفت ? به ايستگاه بهشت رسيد . پيامبر گفت :اينجا بهشت است . مسافران بهشتي پياده شوند . اما اينجا ايستگاه آخرين نيست .
مسافراني که پياده شدند ? بهشتي شدند . اما اندکي ? باز هم ماندند ? قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند .
آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت : دورو بر شما ? راز من همين بود . آن که مرا مي خواهد ? در ايستگاه بهشت پياده نخواهد شد .
و آن هنگام که قطار به ايستگاه آخر رسيد ? ديگر نه قطاري بود و نه مسافري.
زيبا بود و آموزنده و خوشا به حال ؟آنانکه مسافر نورند نوري که در وجود همه آنها تابيده شده بود و عده اي منزلتش را شناختند و به پيش گشتند و وجود خود را مستغني از اين نور الهي کردند و بيچاره آنانکه قدر اين نور را ندانستند و آنقدر در تارکي کنار خود قوطه خوردند و آن ذره نوري را که داشتند در خود باختند راهي تاري و سياه روزي و عاقبتي شدند بياييم قدر خويشتن را بشناسيم و به متاعش بفروشيم